دوست داشتن به حرف نیست...

دوست داشتن به حرف نیست به رفتاره؛ یه آدم تا صبح میتونه قربون صدقت بره، بگه نباشی میمیرم ولی باید دید که وقتی دوساعت نبودی نگرانت میشه یا نه؛ باید دید که وقتی ناراحتی به حال بدت اهمیت میده یا نه؛ باید دید چیکار میکنه واسه خوشحال کردنت واسه یه ذره لبخند رو لبت؛ خودتونو گول نزنید؛ دوست داشتن خیلی قشنگه ولی اگه فقط به حرف نباشه.

خنثی ترین حالت ممکن...

از لحاظ روحی نیاز دارم تو یه کلبه کنار دریا باشم، جایی که هیچ کس را نشناسم، هیچ کس هم منو نشناسه، نه به کسی فکر کنم، نه نگران چیزی باشم، من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالت ممکن باشم.

پ.ن:

_ به این نتیجه رسیدم که اصلا دوست ندارم شناخته بشم چه در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی...عجیبه!

_ من با دیگران معاشرت دارم... روابط عمومی خوبی دارم ( البته اینو دیگران میگن ) ، با دیگران زود جوش می‌خورم... ولی اصلا صمیمی نمی‌شم. دوستای صمیمی من تک و توک هستند.

( دیروز که با پسرم از مدرسه برمی‌گشتیم دیدم یه جا را تازه باز کردند و تابلو زدند صبحانه سرای خواهرانه؛ و در حال چیدمان دکور و اینا بودند پسرم گفت: مامان اینو تازه زدند چه مغازه ای هست؟

چون در حال دکور بندی و اینا بودند کرکره های مغازه تا نیمه پایین بود سرمو خم کردم ببینم چه مغازه ای است واقعیتش بخاطر اسمش فک کردم یه جای دنج و صبحانه سرا درست کردند واسه خانمها که دوستانه و با خیال راحت برن اونجا مث کافه کتاب‌ و پارک بانوان...

خنده دار بود هم واسه خودم و هم واسه خانم متصدی اونجا که سرمو خم کردم دیدمش... نشسته بود پشت پیشخوان و من سلام و خسته نباشید و روزتون بخیر و احوالات مرسوم پرسیدم اون خانم هم با خوشرویی جواب داد از اون خانمهای تپل مهربون بود پرسیدم اینجا چیه؟ چیا سرو می‌کنین مخصوص خانماست؟! اونهم جواب داد و وجه تسمیه اسمشو گفت چون من و آبجیم اینجا را زدیم اسمش را نوشتیم خواهرانه...آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی کردم‌...یه کم که از اونجا رد شدیم پسرم گفت: مامان! تو هم مث آقاجون هستی جالبه چه زود باهمه دوست میشی گفتم : مامان! من دوست نمی‌شم معاشرت می‌کنم، اگه بخوام با یکی دوست بشم راحت دوست نمی‌شم باید معیارهای دوستی را داشته باشه تا به عنوان دوستم انتخاب کنم و معیارهای دوست خوب را واسش توضیح دادم.

_ من حتی تو این وبلاگ هم خودسانسوری شدید دارم، واقعا دوست دارم یه جا راحت حرفامو بزنم ولی نمیتونم. جرأت و شهامت بچه هایی که تو وبلاگ خودسانسوری ندارند واسه م جالب و ستودنی هست.

بی ربط نوشت:

تو خونه بشدت بوی پیاز و سیر پیچیده نمیدونم از کدوم واحدهای ساختمونه، داریم خفه میشیم...

کولر روشن کردیم هواکش را هم زدیم پنجره ها را باز گذاشتیم بلکه از شدت بو کم بشه.

_ خدایا چرا اینجوریه که..؟! 🤔
یه تیکه پیاز میخوری عالم و آدم می‌فهمن!
ولی چهار کیلو آناناس هم بخوری هیچکس نمی‌فهمه!😂

انتظار...

پاییز رسیده است
انارها هم،
تو اما
نرسیده‌ای هنوز...
برس...
نبودن ها در خزان بیشتر درد دارند...

داری با خودت چیکار میکنی؟!

‏یه وقتا از خودتون بپرسید "داری با خودت چیکار میکنی؟"
بعد ببینید روتون میشه جواب خودتون رو بدین یا نه!؟
اصولا آدم عمیق‌ترین زخم‌ها رو از خودش میخوره.

پاییز...💛🍂

پاییز به دل می نشیند
نه فقط ‌برای رنگ های زیبایش...
نه فقط برای میوه ها و بوی بارانش...
پاییز مهری دارد که در هیچ فصلی نیست.

# پاییز

# متولد مهر

چرا؟!

سلام بچه ها؛ امروز صبح زرنگ شدم...دختر خوبی شدم؛ اومدم دوسه تا از وبلاگ دوستان کامنت بذارم که نگین من بی معرفتم. منتها کامنت را که مینویسم میام کد بزنم وقتی کد میزنم که ثبت بشه یهو مینویسه دسترسی به این سایت امکان پذیر نیست!

آخه چرا؟!

حیف این همه وقت و انرژی که گذاشتم.

فعلا تا اطلاع ثانوی با بلاگفا قهرم.

چه معنی داره اول صبح شنبه بازیش گرفته...این مسخره بازی‌ها چیه در میاری ثبت نمیزنی؟

پ.ن:

۱_ چند وقت پیش تو یه مجلسی بودیم دخترم حوصله ش سر رفت گوشیمو گرفت که با بازی‌های گوشی سرگرم بشه. یکی از خانمهای مسن بحالت دلسوزی به دخترم گفت: عزیزم با گوشی بازی نکن چشمای خوشگلت درد میگیره ضعیف میشه ها.

( بنظرتون دخترم چی بهش جواب داده باشه خوبه؟!)

جواب دخترم: نمیدونم خانوم چرا الان بازیم میاد.

اینقد از لحن و جمله ش هم من و هم اون خانمه خنده مون گرفت.

۲_ یه دائره المعارف از اصطلاحات دخترم باید بنویسم بدم به چاپ.

۲_ الان هم نمیدونم چرا بلاگفا بازیش میاد؟!

از قشنگیای متاهلی اشاره شود به:

منو و این همه خوشبختی محاله🥴😂

سلام خوبی؟

پشت هر «سلام خوبی؟» هایی که نوشته میشه
یه «آمده ام تو به داد دلم برسی» پنهان شده.

بیشتر مراقب آدم های اطرافت باش...

خوبه که بدونیم...

‏اگه کسی ازتون درخواستی کرد،
شما "نه" گفتید و اون شخص بهش برخورد‌.

اصلاازتون "درخواست" نکرده، بهتون دستور داده.

باز آمد بوی ماه مدرسه...چی بپوشم؟!...دیدار با یه دوست عزیز...

دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۴:

صبح:

ادامه نوشته