یه کانالی هست که بعضی مواقع داستان‌های واقعی زندگی افراد را مینویسه... روزی سه پارت از اون داستان میذاره تو کانال؛ صبح، عصر و شب...( البته که کانال رمان و داستان نیست و من به خاطر داستان عضو اون کانال نشده بودم)

ولی ؛ یبار یه داستان رندگی را سنجاق کرده بود چند بار بی توجه بودم تا اینکه یه روز گفتم ببینم این داستان چه شکلیه ، آقا قسمت اول را خوندیم ترغیب شدم بقیه شو بخونم. خب اونروز رسیده بود به پارت شصت و هفت...شروع کردم هشتکهای قسمت‌های داستان را از اول کانال خوندن تا اونروز که دیگه رسیدم به قسمت شصت و هفت ..خیلی دوست داشتم ببینم بقیه ش چی میشه...که از فردا مجبور بودم پارت پارت بخونم الان رسیده به قسمت 390 فک کن تا قسمت شصت و خورده ای یه سره بخونی... بعد مجبور بشی سر ساعت‌های خاصی پارتها را با حوصله بخونی و منتظر قسمت بعدی بمونی!

اینو گفتم که به این خاطره برسم که :

یه مدت پیش همراه مامانم و مادر خانم داداشم با هم رفتیم حرم، موقع نماز ظهر رسیدیم حرم، نمازمون را که خوندیم و تموم شد و تسبیحات را خوندیم دیدم مادر خاتم داداشم که کنار من نشسته گوشیشو در آورده با یه دقتی داره از گوشی چیزی میخونه فک کردم دعایی چیزی مخصوص امروزه که داره میخونه ( از اونجایی که مادر خانم داداشم مدیر مدرسه دخترانه هست و خب چون من سالهاست میشناسمش و باهاش ارتباط خوبی دارم ) ازش پرسیدم خانم "میم" چی میخونید به ما هم یاد بدین دعا را بخونیم. خنده ش گرفت گفت: یه رمان که پارت پارت میذاره الان نوبت پارت جدیدش هست که نوشته...

بعد دوتایی خندیدیم.

ازم پرسید : دوست داری کانالشو بفرستم واست بخونی؟

گفتم: نه ممنونم .من حوصله ی داستان‌های طولانی و پارت پارت ندارم. رمانها را یسره باید بخونم.

این قضیه گذشت تا اینکه...

بعدها خودم هم اتفاقی یه کانالی عضو شدم که در بالا ذکر کردم. خودم هم عجیب معتاد این داستان‌ها شدم با اینکه حوصله ندارم ولی مجبورم انتظار بکشم تا پارت بعدی در کانال گذاشته شه...اینقد که این داستان کشش داره...صبحها اولین باری که گوشی را دست میگیرم میرم پارت جدید بعد کانالهای دیگه...(هر بار هم خاطره ی مادر خانم داداشم در حرم واسه م تداعی میشه‌)

فقط منتظرم این داستان تموم شه.

دیگه غلط بکنم داستان‌های پارت پارت را بخونم، من آدم با حوصله ای واسه اینجور داستان‌های طولانی نیستم .

من کتاب رمان دست میگرفتم یه روزه تموم میکردم بعد میخوابیدم ( حالا باید مث کارتونهای دهه شصت و هفتاد؛ این هفته یه قسمتشو میداد میرفت تا هفته ق بعدی باید منتظر بمونی، باید منتظر پارت بعدی باشم)

_ کارتون فوتبالیستها یادتونه ؟! توپ رو هوا معلق میموند و سوباسا اوزارا و کارو یوگا رو هوا دنبال توپ که شوت کنند...بعد یه دفعه گوینده کارتون با اون صدای خاصش میگفت: ادامه ی داستان را در قسمت بعدی....

_ سبک زندگی قدیم، آدمها را با حوصله بار میورد‌...ولی سبک زندگی الان آدمها را عجول و بی حوصله...

_ هنوز قسمت بعدی داستان و فیلم ساخته نشده! ولی از اینترنت دانلود می‌کنیم میبینیم!